دل آشفتهام حال مرا بهتر نمیخواهد
که مرغ با قفس خو کرده بال و پر نمیخواهد
از این لبخند غمگین میشود فال مرا فهمید
بیان حال ما دیوانهها منبر نمیخواهد
گذشتی با رقیبان؛ مست و سرکش، اخم در ابرو
هلاک یک نفر آرایش لشکر نمیخواهد
نصیب هر که عاشق شد بغیر از اشک و حسرت نیست
از این دریای آتش هیچ کس گوهر نمیخواهد
کسی که میگذشت از خندههای دیگران تا تو
تو را با خندههای دیگران دیگر نمیخواهد
زل میزنی به شاخۀ خشک درختها
از پشت شیشههای قطاری که رفتنیست
فرقی نمیکند به کجا؟ کی؟ چرا؟ چطور؟
فرقی نمیکند که جهانت بزرگ نیست
یک روز عصر، مثلِ همین روزهای سرد
با اتّفاقِ مسخرهای آشنا شدیم
خمپارههای توی سرم تیر میکشند
سربازها یکی یکی از هم./ جدا شدیم
یعنی تفالههای پس از جنگ ما شدیم
باید قبول کرد تمدارها.
چاقو برید هر چه به دستش رسیده بود
[تصویرِ تار، تونل و سوتِ قطارها]
هر روز حالم از خودم، از زندگی. بد است
هر روز طول و عرضِ خیابان بلند شد
گنجشکهای مرده کنار پیاده رو
فهمیدهاند بی تو زمستان بلند شد
از چشمهای بی رمقِ گریهآورت
حس کردهام چقدر غمت با من آشناست
من نیمۀ کسی که تویی نیستم، قبول
بنبست اتّفاقِ غمانگیزِ کوچههاست
هی فکر کن به عکس فروغی که در اتاق.
توی اجاق عکسِ کسی دود میشود
خونی که پاش خورده به دیوار شیشهها
گاوی که زیرِ فلسفه نابود میشود
عکسی که توی برف گرفتی قشنگ بود!
پاییز فصلِ اولِ سال است بعد از این
لعنت به مردها که نباید.که گریه هم.
تنها شدم، که بی تو محال است بعد از این
چون گلِ یاسِ درآورده سر از باغ به در
مویت از شانه رسیده است به آغوش کمر
تو پر از زمزمۀ روشن بارانی و من
پرم از خلوت یک باغ پس از شهریور
کوه دربندم و از منظرۀ کوچ پرم
قوی آزادی و در بال و پرت شوق سفر
رود دل کند و بهدنبال خود از دشت گذشت
مثل رود از من و از خاطرههایم بگذر
سر سپردیم و سزاوار از این بیشتر است
هر که با عشق درافتاد و نینداخت سپر
مثل باد از من تنها که گذشتی، با خود
- تا فراموش کنی- نام مرا نیز نبر.
اینجا بغیر از تخم بیحاصل چه میکارند؟
این ابرها با هرزگی عمری است میبارند
مستم، خمارم، حاصلی از تاک و تریاکم
تا شاعران از وصف چشمت دست بردارند
رقص رهای بید و قوس موج گندمزار
از آبشار مست موهای تو سرشارند
دارم خماری میکشم ترکم کنی شاید
این فکرها دست از سر من برنمیدارند
با تیغ اخمت سر بزن از بیسر و پاها
ای کاش یک لحظه مرا جای تو بگذارند
با گریه از من یاد خواهی کرد، خواهی دید
یک روز میفهمی که اینها مردمآزارند
گفتی نمیخواهی مرا، خندیدم و گفتم
دیوانهها دیوانهها را دوست میدارند
مدارا میکنم این روزها با درد جانکاهم
که جز داروی مرگ از زندگی چیزی نمیخواهم
هر آن چیزی که عمر رفته دانستیم، در من نیست
بغیر خاطرات زخمهای گاه و بیگاهم
شکوه کاذبم را بادهای هرزه میدانند
که در عین بلندی مثل اوج رعد کوتاهم
شبیه فیلسوفی پیر و غمگین دیر فهمیدم
که هرجا با چراغ عقل رفتم سخت گمراهم
بجز خاکستر از دنیایمان چیزی نخواهد ماند
من از بخت بلند شاخههای باغ آگاهم!
درخت مردهام را پنجره کردند و فهمیدم
که فرقی هست بین منطق هیزمشکنها هم…
جهان هرچند بی دیوانهها خوشدل نخواهد شد
فراموشم کن! از من غیر غم حاصل نخواهد شد
خدا در خلقتم دریایی از مستی به جانم ریخت
که میدانست با یک خُمره خاکم گل نخواهد شد
منم پیغمبری سرگشته در گمراهی مویت
که بر او جز عذابت آیهای نازل نخواهد شد
بجز این ناخدای پیر از تقدیر بیحاصل
کسی بازیچۀ طوفان بیساحل نخواهد شد
شبیه بیتهای سبک هندی مستیی دارم
که نیم دیگرم بی بودنت کامل نخواهد شد
اگر با دیگری هستی، فراموشم کن و بگذر
که جز دست اجل حلّال این مشکل نخواهد شد
اگر به خانۀ من آمدی چراغم را
ببر که بی تو شبم با چراغ روشن نیست
بغیر کهنگی چند لایه تاریکی
در این اتاق کسی غیر سایۀ من نیست
بدون روزنۀ کوچکی به منطق نور
تمام روز و شبم را سیاه میپوشم
شبیه خاطرۀ یک تمدن خاموش
در عمق حافظۀ غارها فراموشم
فروغ زندگی بیستارهام بودی
بدون بودن تو هرچه داشتم کم بود
دو چشم خونی در غم شناورم بی تو
چکیدۀ همۀ اشکهای عالم بود
هنوز سهم من از چشمهای بدمستت
از آسمان شب چند سالهام پیداست
شراب خمرهشکن توی جام چشمت بود
«عیار مستی من از پیالهام پیداست»1
مرا به دست خودم دادی و خراب شدم
که هرچه بردهام از تو بجز شکست نبود
صدای خنده اگر از شبم به گوش رسید
بغیر قهقهۀ شحنههای مست نبود
صدای پای کسی که گذشته بود از من
صدای ریختن سقف بی ستونم بود
پناه بردن از زندگی به شعر و سکوت
شکستن یخ دریاچۀ درونم بود
شبیه خواب پس از گریه، خسته از همه چیز
پناه بردهام از تو به بیتهای سیاه
به حسّ سرکش شعر از شقیقۀ کلمات
به مغز یخزده و بیجنون دانشگاه
به درک ناقص من از شراب قرن ششم
به هرکجا که نبودی و بوی مویت هست
به عشق تُرک نگاهت سیاهمست شدم
اگرچه مُفتی عقلم خُم ِ شراب شکست
که ریشههای شبم توی چشمهای تو بود
که از تو بود که ایمانِِ عقل شک برداشت
که از خمار شرابت سرم به دُور افتاد
که از بخار شرابت سرم تَرَک برداشت
تو شعر بودی و من عاشقانه در بندت
همیشه وزن تو بر شانههای عقلم بود
دلم جزیرۀ دلتنگ بی تو نامس
سرم طویلۀ دیوانههای عقلم بود
فروختند تو را تاجران سکّهپرست
فروختند تو را و شریک گرگ شدند
حواریّون تو در غارها تمرگیدند
سکوت کردی و بوزینهها بزرگ شدند
منم که شعر و سکوت و جنون و تنهایی
نشانههای حیات جنینیام بودند
خطوط درهم شلّاق و بخیههای تنم
شناسنامۀ بیسرزمینیام بودند
□
صدای خستۀ نُتهای وحشی باران
پر از تو بود که این خانه خیسِ تب باشد
سکوت کن که تپشهای این شب بیروح
صدای رد شدن پاسبان شب باشد.
.
1-صائب: ز کاسۀ سر منصور باده مینوشم
عیار حوصله ی من ز ساغرم پیداست
مثلِ نور از شکافِ آجرها
بینِ غمهای من امید شدی
تکیه کردم به شانهات با شوق
باد بودی و ناپدید شدی
تکیه کردم به باد و خاک شدم
زیرِ پاهای بی سر و پاها
رنگِ تریاکیِ لبت که نرفت
سر کشیدم به خیلی از جاها.
در خودم گوشهای خراب شدم
زیر آوار اخمِ سنگینت
گودیِ زیرِ چشمهایم شد
سایۀ چشمهای بدبینت
جای روز و شبم عوض میشد
ماه، بعد از تو آفتابم بود
خورۀ روزهای دلگیرم
عکسِ جا مانده در کتابم بود
غرقِ تاریخِ بیهقی بودم
عکست از زورِ گریه، تَر میشد
فصلِ بر دار کردنِ من بود
روزهایی که بی تو سَر میشد
بی تو تاریکیِ اتاق و سکوت
حرفِ لبهای بستهام بودند
بیتهایی که با غمت گفتم
قطعههای شکستهام بودند
ماهیِ کوچکی شدم که فقط
شور موج تو در هوایم بود
روزِ بعد از نبودنت شب شد
برکهای توی چشمهایم بود
خوبم آنقدرها که میبینی!
از شب و قرصِ اضطراب بپرس!
حالِ شبگردیِ مرا تا صبح
از گداهای انقلاب بپرس
□
خاطراتِ شکستهات کم کم
در دلم تکّه تکّه گم میشد
شاخهای نور، بینِ جلبکها
توی اعماقِ برکه گم میشد
درباره این سایت